معنی فیلمی از جمیل رستمی
حل جدول
لغت نامه دهخدا
رستمی. [رُ ت َ] (حامص) دلیری و بهادری و شجاعت. (ناظم الاطباء). || (ص نسبی) منسوب به رستم. مانند رستم زال. رستمانه. (یادداشت مؤلف):
بجنبید دشت و بتوفید کوه
ز بانگ سواران هر دو گروه
وز آن رستمی اژدهافش درفش
شده روی خورشید تابان بنفش.
فردوسی.
همه شب نخفتند از خرمی
که پیروزیی بودشان رستمی.
فردوسی.
رستمی. [رُ ت َ] (اِخ) نام محلی واقع در 83/5هزارگزی بوشهر میان باشی و بوالخیر. (یادداشت مؤلف).
رستمی. [رُ ت َ] (اِخ) محمد، مکنی به ابوسعید. گوینده ٔ نامی معاصر. صاحب بن عباد که شعری به تازی از وی درکتاب ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 116 و شعری دیگر در امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1545 آمده است. رجوع به دو مأخذ مذکور و «ابوسعید، رستمی...» و یتیمهالدهر ثعالبی و حدائق السحر چ اقبال ص 82 و 147 و حاشیه ٔ ص 147 شود.
رستمی. [رُ ت َ] (اِخ) دهی از دهستان رودحله ٔ بخش گناوه ٔ شهرستان بوشهر. سکنه ٔ آن 349 تن. آب آن از چاه و رودحله.محصولات آنجا غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
رستمی. [رُ ت َ] (اِخ) دهی از دهستان ساحلی بخش اهرم شهرستان بوشهر. سکنه ٔ آن 351 تن. آب آن از چاه. محصولات آنجا غلات و خرما و تنباکو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
رستمی. [رُ ت َ] (اِخ) دهی از دهستان چارکی بخش لنگه شهرستان لار. سکنه ٔآن 568 تن. آب آن از چاه. محصولات آنجا غلات و سبزی. راه آن اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
فرهنگ معین
(جَ) [ع.] (ص.) زیبا، نیکو.
مترادف و متضاد زبان فارسی
آراسته، پریچهر، خوب، خوبرو، خوشنما، خوشآیند، خوشکل، خوشگل، زیبا، زیبارو، شکیل، صبیح، قشنگ، ناز، نیکو، وجیه
فرهنگ فارسی آزاد
جَمِیْل، خوب، نیکو، زیبا، (جمع:جُمَلاء) ایضاً: خوبی، نیکی، احسان، عمل پسندیده،
فرهنگ عمید
زیبا، خوشگل،
[مجاز] شایسته،
خوب، نیکو،
عربی به فارسی
زیبا , قشنگ , خوشگل , عالی , تاحدی , شکیل , خوش نما , خوب , بطور دلپذیر , قشنگ کردن , اراستن , صحنه ای , نمایشی , مجسم کننده , خوش منظر
معادل ابجد
971